عاشقانه

هر کی عاشقه بفرما تو

 به نام خدا من (حسام)اين وبلاگو به افتخار يه دوست ساختم و ميخوام تقديم كنم به اون دوست به دوستي كه تا حالا مثل اونو تو زنگيم نداشتم دوستي كه با پا گذاشتن رو ريل زندگيم قطار سرنوشتمو به سوي خوشبختي هدايت ميكرد دوستي كه اونقدر خوب و مهربون بود كه حتي نميشه ذره اي از خوبيها و مهربوني هاشو تو اين چند سطر ناچيز جابدم بايد بگم اون دوست هميشه با خوبيهاش منو شرمنده خودش كرده و اميدوارم به خاطر همين خوبيهاش منو بخاطر همه ي بديهايي كه در حقش كردم ببخشه و منو حلال كنه من از دوستم (ليلي)زندگي كردن واقعي رو ياد گرفتم محبت و دوست داشتنو ياد گرفتم و مهمتر از همه عشق ياد گرفتم ولي افسوس كه روزهاي با ليلي بودن برام خيلي طول نكشيد و كسي كه براي مدت كوتاهي واسه من همه ي زندگيم شده بود منو ترك كرد و منو با يه دنيا خاطره ي خوب خوش تنها گذاشت ولي من هيچوقت اونو ترك نميكنم هنوز هم كه هنوزه دارم باهاش زندگي ميكنم درسته كه خودش ديگه باهام نيست ولي يادش هميشه تو خاطرم زندست و همين ياد و خاطراتشه كه تونستم روزاي بدون اونو تحمل كنم من از همين جا ميخوام بهش بگم ليلي عزيزم من هميشه عاشقانه دوستت داشتم و دارم و هميشه تا آخر عمرم خواهم داشت تو هميشه در قلب مني و اگه يه روز  ديدي كه فراموشت كردم بدو ن ديگه زنده نيستم I LOVE YOU LEYLI

نوشته شده در دو شنبه 16 اسفند 1398برچسب:,ساعت 8:38 PM توسط حسام| |

سلام به الهه ي نازم ليلي عزيزم عيدت مبارك خيلي دوست دارم اولين كسي باشم كه عيدو بهت تبريك ميگه بخاطر همين يكم زودتر اين متنو برات گذاشتم وقتي سال تحويل بشه اولين آرزويي كه ميكنم  و از خدا ميخوام اينه كه تو اين سال جديد به همه ي خواسته هات و نداشته هات برسي از خدا ميخوام تو و خانوادت هميشه با خوبي و خوشي در كنار هم زندگي كنين و روزگارتون تؤام با موفقيت و شادكامي باشه اميدوارم تو هم بعضي وقتها به ياد من باشي چون اين بزرگترين آرزويي كه دارم و ميخوام از اين فرصت استفاده كنم و بازم بهت بگم خيلي دوستت دارم بيشتر از سال قبل به اميد ديدار......ديداري كه خودت وعدشو بهم دادي.  

نوشته شده در یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:29 PM توسط حسام| |

سلام دوستاي خوبم منم به نوبه ي خودم سال 1390 رو بهتون تبريك ميگم و اميدوارم در اين سال به همه ي آرزوهاتون برسين و از خدا ميخوام همه ي عاشقا رو به عشقشون برسونه و هرچي در سال قبل انتظار كشيدن تو اين سال به انتظارشون پايان بده.منم از شما خواهش ميكنم برام دعا كنين كه امسال بتونم دوباره ليليمو ببينم آخه خيلي وقت ميشه كه نديدمش حتما برام نظر بدين چون برام خيلي مهمه سربلند و سرفراز باشين

نوشته شده در یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:13 PM توسط حسام| |

چند روز پيش يه نفر يه خبر خيلي خوب و خوشحال كننده اي بهم داد اون يه نفر ليلي بود همون ليلي كه خيلي وقته كه دارم به خودم ميگم يعني تو اين دنيا ميشه يه نفر ديگه مثل ليلي برام پيدا بشه؟يعني ميشه يه نفر مثل ليلي خودم باشه كه بتونم گرمي دستاشو تو دستام احساس كنم؟ولي خودمونيم هرچي فكر ميكنم به اين نتيجه ميرسم كه اين فكرا همش خيالاتي بيش نيست.داشتم ميگفتم اون خبر خوبو ليلي بهم گفت!گفت كه دلش برام تنگ شده و ميخواد منو ببينه راستشو بخواي اولش اصلا باور نكردم ولي بعد كه ازش پرسيدم گفت واقعا ميخواد منو ببينه نميدونين اون لحظه چه حالي بهم دست داد اولش ياده اون روزا (روزاي با ليلي بودن )افتادم و اشك تو چشمام حلقه بست دلم لرزيد قلبم نزديك بود از هيجان وايسه نميدونيد چه حالي داشتم بعداز اينكه با ليلي آشنا شده بودم ديگه همچين حالي بهم دست نداده بود حالا فقط دارم ثانيه ها رو ميشمارم تا اون روز برسه كه دوباره ليليو ببينمش و بهش بگم چقدر روزاي بدون اون برام سخت و عذاب آور بود بهش بگم دنيا بدون اون برام يه قفس كوچيكه كه هر روز كه ميگذره پرو بالم شكسته تر ميشه حالا منم و من و انتظار انتظار انتظار تا..........

نوشته شده در چهار شنبه 24 اسفند 1389برچسب:,ساعت 11:26 PM توسط حسام| |

   عاشقي درمان ندارد صحبت از درمان نكن   

 زندگي را پيش چشمم گوشه زندان مكن 

 بیهوده مکن عمر گران صرف رفیقان 

   دل صرف کسی کن که دلش جان تو باشد

به او گفتم غمگين ترين ترانه را برايم بخوان چشمهايش را بست و آرام آرام گريست

تنها يک سقوط است که جاذبه زمين مسئول آن نيست فرو افتادن در عشق

نوشته شده در جمعه 20 اسفند 1389برچسب:,ساعت 8:14 PM توسط حسام| |

 

شبی تنها
میان موجی از احساس
نوشتم قصه ای زیبا
ز شبهای غم و باران
نوشتم خاطراتم را
به روی لوحی از احساس
به یاد روز بارانی
به یاد لحظه ی آخر
به یاد آن نگاه گرم و شیرینت
شبی تا صبح لرزیدم

قدمهایت به یادم هست
و اما در کنار تو
قدمهایم که گویی در سرای نور
زمین را لمس میکردند
و من دور از تمام این جدایی ها
برایت گریه میکردم

کجایی بهترین من ؟
کجایی ای پر پرواز ؟
کجایی تو ؟ کجا ماندی ؟
چرا دوری ؟ چرا دوری و تنهایی ؟

بیا پایان غمهایم
بیا در اوج با من باش
مبادا بشکنی پیمان
مبادا از دلم دوری کنی یکدم
تو میدانی برای قصه های ما
نباشد خط پایانی
تو بشنو از دل تنگم
که تا هستم در این دنيابه یادت مینویسم خاطراتم را .

نوشته شده در پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:12 AM توسط حسام| |

زن وشوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند…

 

در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر ۹۵هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره ازهمسرش سوال کرد.

پیرزن گفت:”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا های زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.

سپس به همسرش رو کرد و گفت:”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”

پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام.

نوشته شده در پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:11 AM توسط حسام| |

چند صباحی است که دل را معبد عشقت نهادم و از

فراسوی فاصله ها نگاه مهربانت را بر خود خریدم
روزگاری بود که تنهاییم را با مرغان آسمان تقسیم می
نمودم و همراه با بارش باران، دل تنهایم را نوازش می کردم،
تا اینکه نام زیبایت را خواندم و همانا عشق بزرگت را با
دنیای تنهاییم تعویض نمودم.
مهربانا....
در چشمانت چیست که مرا به سوی خود میکشد؟
در گرمی دست هایت چیست که دستهایم آنها را میطلبد؟
در آینه چشمهایم بنگر چه میبینی؟
آیا میبینی که تو را میبیند؟
صدای طپش قلبم را میشنوی که فریاد میزند:
دوستت دارم،
دوست ندارم که بگویم دوستت دارم،
دوست دارم که بدانی دوستت دارم

نوشته شده در پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:4 AM توسط حسام| |

تـوی قـانون جـدایی ، بـی تـو خـنده قـدغن شد/ رفــتی و هـق هـق گـریه، از تو تـنها سهم من شد/ رفــتی و بی تـو بـریـدم ، از هــمه عـالـم و آدم/ بـاقـیه عـمرم و بی تـو، مـن بـه بـاد و گـریـه دادم/ رفتی و گرفتش از من ، رفـتـنت هرچی که داشتم/ کاشکی بودی وقت گریه، سر رو شونه هات می ذاشتم/ حـالا نـیستی کـه بـبـینی، بی تـو سـرد روزگـارم/ مـثل مـحکوم بـه گـریه ، حـق خـنـدیدن ندارم

نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1389برچسب:,ساعت 11:59 PM توسط حسام| |

مي خواهم آسمان را لمس كنم
با نردباني از عشق
مي خواهم پرواز كنم
پرواز كنم و بالا بروم
مي خواهم ستاره اي بچينم
تا قلبم را روشن كند
مي خواهم بر صورت ماه بوسه بزنم
و آنرا درشبي سياه ببوسم
اما من نمي توانم هر كاري انجام بدهم
ولي اين مرا ناراحت نمي كند
من فقط يك انسان  هستم
اما اين هم خيلي بد نيست:
روشن ترين ستاره ها و ماه ها
و آبي ترين آسمان ها
هميشه نزديك من هستند
زيرا خداوند هميشه كنار و نزديك من است...

نوشته شده در چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:,ساعت 6:26 PM توسط حسام| |

آري عاشقم يک عاشق چشم به راه...
عاشقي که مدتهاست در
غم انتظار نشسته است 
 

درآتش فاصله ها سوخته است
در گلدان طاغچه تنهايي ها شکسته است

و هماني که تمام درهاي دلتنگي ها بر روي او بسته است

آري... من همانم که به او مي گويند ديوانه
به او مي گويند آواره

من همانم که لحظه هايم را به ياد عشق مي گذرانم
با ياد او اشک مي ريزم و در کوچه دلتنگي ها نام مقدس او را فرياد مي زنم

فرياد مي زنم تا تمام پنجره هاي خاموش با فرياد من روشن

نوشته شده در چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:,ساعت 6:5 PM توسط حسام| |

صدایم کن ، که صدایت آرامش وجود من است!

نگاهم کن ، که درون چشمانت برایم طلوع یک دنیا عشق و محبت است!
دعایم کن ، که دعای تو تضمین فرداهای زیبای با تو بودن است !

نوازشم کن ، که دستان پر مهرت گرمی گونه های سرد و خیسم است !

باورم کن ، که با باور تو من عاشقترینم!

اشکهایم را پاک کن ، حالا نگاهم کن ، کمی با من درد دل کن ، مرا آرام کن !

بگذار سرم را بر روی شانه هایت بگذارم ، بگذار دستانت را بفشارم ، بگذارم بگویم چقدر

دوستت دارم ، مرا باور کن !

با آن چشمهای زیبایت نگاهم کن ای عشق من ، نگاه تو مرا دیوانه تر میکند!

نگاه زیبایت را باور دارم ، زیرا درون آن یک دنیا محبت میبینم !

نگاهت را باور دارم زیرا در نگاهت معنای واقعی عشق را می بینم و کلمه دوستت دارم  

را میخوانم و با تمام وجود حس میکنم که چقدر مرا دوست داری !

با نگاه عاشقانه ات نام مرا صدا میکنی و میگویی که تنها مرا داری !

با نگاه عاشقانه ات راز دلت را میدانم و میگویم که محرم رازهایت هستم

نگاهم کن که نگاهت مرا به این باور می رساند که ما هر دو یک عاشق واقعی هستیم!  

با نگاه درون چشمهای زیبایت راز دلت را میخوانم و این را میدانم که تو بهترینی! تو  

همانی هستی که لایق منی !

نگاهم کن ، با نگاهت صدایم کن، با صدایت آرامم کن !

نگاهم کن ای عشق تا با نگاه به آن نگاه عاشقانه ات احساس خوشبختی کنم!

نوشته شده در چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:,ساعت 5:57 PM توسط حسام| |

 

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد.. در راه با یك ماشین تصادف كرد و آسیب دید. عابرانی كه رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان كردند. سپس به او گفتند:باید ازت عكسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عكسبرداری نیست.

پرستاران از اول دلیل عجله‌اش را پرسیدند.

پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم.

پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی كه نمی‌داند شما چه كسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟

پیمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من كه می‌دانم او چه كسی است ...!

نوشته شده در سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:,ساعت 11:37 PM توسط حسام| |

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد

کس جای در این خانه ویرانه ندارد

دل را به کف هر که دهم باز پس آرد

کس تاب نگهداری دیوانه ندارد

در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست

آن شمع که می سوزد و پروانه ندارد

دل خانه عشقست خدا را به که گویم

کارایشی از عشق کس این خانه ندارد

در انجمن عقل فروشان ننهم پای

دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد

تا چند کنی قصه اسکندر و دارا

ده روزه عمر اين همه افسانه ندارد

نوشته شده در سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:,ساعت 11:29 PM توسط حسام| |

اگر مي داني در اين جهان كسي هست كه با ديدنش رنگ رخسارت

تغييرميكند و صداي قلبت آبرويت را به تاراج ميبرد مهم نيست كه او

مال تو باشد مهم اين است كه فقط باشد زندگي كند نفس بكشد و

از زندگيش لذت ببرد

نوشته شده در سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:,ساعت 11:9 PM توسط حسام| |


Power By: LoxBlog.Com